«نوزده، بیست» داستان کوتاه برگزیده جایزه ادبی یوسف

«نوزده، بیست» داستان کوتاه برگزیده دوازدهمین جایزه داستان کوتاه یوسف است که توسط محمد اکبری‌زاده کهنگی نوشته شده است.
کد خبر: ۶۴۶۸۳۶
تاریخ انتشار: ۰۵ بهمن ۱۴۰۲ - ۰۲:۳۸ - 25January 2024

«نوزده، بیست» داستان کوتاه برگزیده جایزه ادبی یوسفبه گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «نوزده، بیست» داستان کوتاه برگزیده دوازدهمین جایزه داستان کوتاه یوسف است که توسط محمد اکبری‌زاده کهنگی نوشته شده است. 

نگاهشو از دار قالی که بغل پنجره اتاقه می گیره و گره می زنه به رکوردر.هر دو با هم حرکت می کنن و روی میز فلزی کنار تختش متوقف می شن.با صدای بوق رکوردر منم میگم حالا بگو، میگه

از چی باید بگم، اینجا همه به آدم بد نگاه می کنن، هی میان فشار خونم رو می گیرن، فشار خون به چه درد من می خوره ؟ به من می گن نقاشی کن، حصیر بباف، چیز درست کن، انگار تو کله شون نمی ره که من غواصم، من مادرزاد غواص بودم، جد در جدم، پدرم، پدرش، پدرش، اون هم پدرش... چی باید بگم

خالد خیلی وقت بود توی اون مرکز بود.همه میشناختنش. وقتی می خواستن آدرسشو بدن می گفتن حاجی غواص، منم تعریفشو از عموم شنیده بودم که می گفت کربلای چهار. تا میومدم بقیشو بپرسم آدرس اینجا رو می داد و میگفت من هم شنیدم، ولی تو برو ببین.

دوباره قرصهای آبی و زرد توی بشقاب سفید، چهاربار تکرار میشن در روز.ازش میخوام از غواصی بگه، دستاشو میاره بالا دور چشماش حلقه می کنه، لکه های سفید روی دستاش میشن عینک، میگه من یه ماهی ام، اما چشمام به هیچ جا نیست، نه که نیست، هست، اما آیینه نیست، شیشه هم نیست، طلقه، مگه با یه جفت طلق چی میشه دید؟ چی پیدا کنیم تو آب ؟ هوا... ؟ خدا...؟

از زیر متکا یه جا کلیدی میکشه بیرون. هفتا حلقه ی زنجیر به هم وصله تا به یه طلق مربعی برسه که توش نوشته وجعلنا من الماء کل شی حی. آخه اون زندگیش پر از آبه، تمام داستانهایی که بلده درباره آبه، زندگی کرده توی آب، مرده توی آب نوزده بار، نه، بیست بار، هر روز، خندیدن و گریه کردنش توی آب بوده، چون اون یه غواصه. اون مادرزاد غواص بوده، جد در جدش، پدرش...

پدرش که میخواست بره دریا، این رو از عموم شنیدم، بابام براش تعریف کرده. میگفته بچه که بوده باباش وقتی میخواست بره دریا گریه میکرده هیشکی هم نمیتونست جلودارششه الا خود باباش، اصرار که باید ببرتش دریا، باباشم میگفته میری پسر، میپرسیده کی، میگفته هر وخ قد اون بشه.... قد باباش؟ اوووووه کوتا قد باباش بشه، ولی کوتاه میومد. اونجایی که باباش می گفت از دریا یه چیز براش میاره از برف سفید تر، از تیله غلطونتر.یعنی چی می تونست باشه؟ماه...؟نه باید ماه تر باشه. اونوخ گریه اش بند میومد و دیگه گریه نمی کرد.

می چرخونم جاکلیدی رو،اون طرف عکس باباشه. یادم میفته که براش یه هدیه هم آوردم. عین بچه ها که ذوق دارن نقاشی و کاردستی شون رو به بزرگترا نشون بدن، خیز برداشتم سمت کوله ام. اما کار دستم داد.. چطور ؟

بند کوله ام رو می کشم، بازش می کنم، یه قوطی فیلم عکاسی دارم که گذاشتمش توی اون، مبادا گم بشه.انگشت شصت و اشاره ام رو میگیرم بالا و پایینش،میارمش بالا، میگیرمش جلوش و تکونش می دم.تلق و تلوقش نگاهشو جذب می کنه، میگم حاجی یه چیزی آوردم برات، یه یادگاریه، گفتن بگم از آب گذشته است. برق توی چشماش افتاد. انگار یه زنگ توی کله اش به صدا در اومده، دستاش قرص شد، اومد جلوتر، اما نگاهش به قوطی نبود، حواسشم پرت نبود دیگه. نگاهش عین نگاه یه شیر به آهو میموند زمانی که می خواد شکارش کنه. سقوط آزاد قوطی رو روی پتوش فقط حس کردم. پرسید تو چه کاره شی؟

 عموم می گفت تیکه کلام بابام بود
انگار زمین بازی عوض شد، به یک آن شیر محو شد. آهوی چشماش فرار کردن زیر پتوی پلنگی سبزش. با دستش میجورید دنبال قوطی. 
از پنج جهت قوطی محاصره شد و رفت پشت بیشه سبز. نمیدونم قلب چند بار در دقیقه باید بزنه اما مطمئن هستم اینجوری نباید بزنه. منتظر واکنش هستم.

چشمام از حدقه زده بیرون، شیر بیشه دوباره عرض اندام میکنه، زل میزنه توی چشمامو میگه تو هم داری بد نگاه میکنی... اینجا همه به آدم بد نگاه میکنن، هیمیان فشارخونم رومیگیرن، فشارخون به چه درد من میخوره. به من میگن نقاشی کن، حصیر بباف، چیز درستکن. انگار تو کلشون نمیره که من... مرواریدم رو گم کردم. 

دستشو از زیر پتوی سبز میاره بیرون. مرواریدی که توی قوطی بود، کف دستشه. نشون میده و میگه عین همین بود. کف دستم بود. گره خورده بود به انگشتام. کجابود...؟ دریاچه ماهی...؟ خورعبدالله...؟ نهاروند بود، اروندمن دیدم که مروارید داره تو یاروند غلت میخوره و میره سمت دریا. اینا که اینجا نمیگن دروغه. من میگم نیست. بیست تا مروارید. تا حالا دیدی بیست تا آدم، غواص، گیر باشن به یک طناب پر گرهراست عرض اروند تو تیررس دشمن؟ یه طناب، گره به گره، بیست تا. که یه وخ دستامون وا نشه، همو گم نکنیم.

 یه بند شیرینی از جیبش در میاره و نشونم میده. بالا که میگیرتش، نور که بهش میخوره، عین مروارید میدرخشه، بیست جاش، بیست بار، یه طنابه با ۲۰ تاگره. 

صدای خالد همه رو کشونده بود تو یاتاق شاید به خاطر حضور من بود که تا حالا بهش چیزی نگفته بودن و ساکتش نکرده بودن. حاجی غواص برگشت به سمت در. نگاهش یکی یکی گره میخورد با نگاه پرستارا و مریضا. یکی یکی، گره به گره میومد، نگاه به نگاه تا رسید به من. پرستار گفت حاج خالد آبی. منظورش این بود که تایم خورد نقرص رسیده. دفعه قبل هم که اومده بودم زمانیکه عصبی شد قرص آبی بهش دادن.
برای اینکه فضا رو عوض کنم بند کردم به عکس ۶ در ۴ که گوشه قاب بالای تختش بود و خوده قاب.ن قاشی یه درخت بود. سبز. مثل اینکه یه درخت مقدس باشه.

 میگم حاجی خالد پس این نقاشی چیه؟ این پسره کیه؟ پسرته؟
گاهی وقتا بهترین کار، کاری نکردنه،سکوته. اون لحظه هم انگارجزوهمون گاهی وقتابود.

آبی روی قهوه ای رنگ پریده ی دستای خالد رفت بالا و آب پشتش. اما آ بروی همه آتیشا که جواب نمیده. برای بقیه هم انگار آب از آب تکون نخورده بود، چون نصف بیشترشو نرفته بودن، نصف دیگه هم داشتند میرفتن.
دوباره ادامه داد که: تویه شبکه ماه هست، ستاره هست، جیر جیر جیر جیرک ها هم هست و چشمای ما که توی کنج شنوریک لامپ میلرزه توی سنگر، یکی میاد یه نقشه پهن میکنه جلوی بیست تا آدم. میگه تموم عرض دریاچه ی ماهی رو باید غواصی کنین، 9کیلومتر، بعد از اون طرف آب باید بزنین به خط دشمن.

اما سر بزنگاه، همه چی میریزه به هم. برنامه عوض میشه. برنامه از اونجا عوض میشه.
 ازکجا ؟
خلیل میگه روی کره زمین نیست. نشونه هاش اینه و اشاره میکنه به درخت سبز توی قاب نقاشی، درخت طوبی.
انگشتش رو میچسبونه به قاب و هل میده، عکسا ونپسره رو در میاره، عکس قدیمیه. مال جبهه است. رنگ قهوه ای قدیمیش با لکه های روی انگشتش هماهنگ میشه. انگار اون عکس هم بخشی از وجودشه. 

وقتی میگم گاهی وقتا بهترین کار سکوته یعنی این. چطور؟
از بچه ملایر میگه. همونی که توی عکسه. دست میکشه روی صورت عکس. زردی صورتش از توی عکس رنگو رو رفته هم معلومه. عمو مهم فکر میکنم یه چیزایی از یرقاناو نشنیده بود.
از تختش میاد پایین، دو قدم که میاد سمت دار قالی کنار پنجره، هول ورش میداره، انگار چیزی رو گم کرده باشه. تو بیشه ی سبز روی تخت دنبال مرواریدش میگرده. میگه از آب گذشته است، یادگاریه.

ازبچه ملایرمیگه که یک ماه تمام شب وروز، خواب وبیدار، میله درجه روپاسبونی کرده، جزرومدآب رواندازه گرفته که همه چیزدقیق باشه. 
بچه ملایر میگفت عین ماهی مرده ولی من داد میزدم مروارید...، که عین یک مشت ماهی مرده نریزیم تودریا.
 حالامن از شما میپرسم.
تاحالاشده یه ماهی ببینین بیرون آب بال بال بزنه یاتوی توریاقلاب گیرکرده باشه؟
توی هوا دنبال چی میگرده؟
آب.... ؟
خدا.....؟
به خودم اومدم، دیدم رعشه افتاده به تنش. دویدم سمت خالد که کمکش کنم. مچ دست چپم روگرفت وکشید بالا. طناب شیرینی روچپوندتوی دستمومشت کرد. شروع کرد به تعریف کردن:
-    زدیم به آب. ازتوی نهرزدیم به اروند. تاحالادیدین بیست تا آدم، غواص، گیرباشن به یه طناب پرگره راست عرض اروندتوتیررس دشمن؟ یه طناب گره به گره. 
لبه ی طناب رو میگیره وآروم آروم میکشه بیرون. یکی یکی میشمره، گرهها، آروم آروم از مشتم درمیرن.
یکی، دوتا، سه تا، چهارتا، پنج تا، شش تا، هفت ، هشت، نه، ده
حس میکردم بند بند وجودم داره پاره میشه. انگار که ازچیزی داشتم خالی می شدم.ادامه داد شماردن رو یازده، دوازده، رفت تا بیست
بیست بار خالی شدم
بیست بارمُردم..... 
اما اون هرروزداره میمیره. بیست بار....
هنوز توی دست چپش مروارید رو نگه داشته بود بیست تاگره، دور یه مرواریدخوابیده بودن. اشاره کرد به دوگره آخر. 
گفتم نه  اینجام یکی مونده به آخر. این آخریه خلیله.خلیل ازطوبی میگه. میگه نگاه کن، درخت رو می بینی؟
میگم خلیل اینجا آبه، ارونده، درخت کجاست؟من ولی نمیدیدم، منه جا مونده نمیدیدم طوبی رو.

وسطای آب یک دفعه جهنم درست شد، بارون شروع شد، بارون خمپاره،گلوله،رسام. بیست نفرآدم، غواص،گیربودیم به یک طناب پرگره راست عرض اروند زیرهرم آتیش دشمن. بالای آب پر بود از تلخی. 
می رفتیم زیرآب، سفر میکردیم به سالهای دور، دنبال صدف، کناراسکله. 
دستم رها شد، چشماش بسته شد، من توی عمق ماجرا داشتم غرق می شدم.شاهراهی باز شد سمت نقاشی طوبی، خالد داشت کشیده می شد سمتش.یک دست عکس،یک دست مروارید، صدای قلوپ قلوپ آب توی مغز من شناور بود. 

خالد ولی معلق میون اتاق. بچه ای درون خالد شروع به صحبت کرد نکرد:
 بابام که میخواست بره دریا گریه میکردم، هیشکی نبود جلودارم بشه الا خود بابام. راست که وامیستاد رو در روم یه نردبون میخواست که برسی به چشماش.لابد می دید نمیرسم بهش، می نشست رو زانوهاش ومی‌گفت
-    گریه میکنی؟
گریه می‌کردم ومی‌گفتم کجامیری؟
می‌گفت دریا، میگفتم منم ببر. 
می‌گفتم یری. میگفتم کی؟
میگفت وقتی قد من شدی....
قد تو؟
 قدباباش؟یا ابوالفضل
صداش میزنم باصدای حاجی غواص حاجی غواصِ من انگار از برزخ کابوس بیدار بشه وتو جهنم واقعیت بیفته. دادمیزنه:
برگردید،برگردید، این دستوره که برگردین، عملیات لورفته، برگردین لامصبا. 
ازخلیل میگه که بیخ گوشش گفته: چطوری چطوری، صدای خلیل گره به گره میره سرطنابوبرمیگرده،اماخیلی دیرشده. راه برگشتی نیست. موندن مردنه،رفتن مردنه،برگشتن مردنه،نمیدونم ازوسط ستون بودیاکجا، یکی گفت:
میریم جلو...
خلیل گفت:میریم جلو...
من هم گفتم میریم جلو...
 ۲۰ نفرداد زد نمیریم جلو....، تا حالا دیدین بیست نفرغواص، گیرباشن به یه طناب؟...پرگره.
 عین در رفتن جان ازبدن به یک باره خالد میافته روی تخت. طناب پرگره روبادوتا دستاش میگیره ومیخونه اولی مشتش باز میشه
دستاش دارن گره گشایی می کنن 
دومی مشت شباز میشه ازطناب ومیره
روبروی خالدم ولی در مکان دیگه. صداش رو می شنوم ولی در زمان دیگه
سومی، چهارمی، پنجمی
صدای آب توی گوشمه. صدای جریان شدیدآب. من دارم می بینم، مرواریدهای روی آب رو، ماهی مرده های روی آب رو، که دارن به سمت دریا میرن.  هرطرف که نگاه می‌کنم غواص می بینم که عین ماهی مرده ریختن تو آب.
به خودم که میام، میگه این منم، اینم خلیل، دوتاگره آخری رونشون میده.
خلیل میگه رسیدیم، ساحل، برو  بجنب 

من توخاطره خالد صدای رسام می شنیدم، صدای خمپاره، نورمنورها، سیم خاردارهای وسط خاطراتش داشت توی تنم نفوذ می‌کرد.
خلیل میگه میری یا برم، میگم میرم...میرم.... خلیل خودش روگیرمیده تولجنها، پنجه میگیره، میرم بالا حالا نوبت خلیله.برمیگردم، دستامودرازمیکنم
یک مرتبه صدا.
صدای ترکیدن
ترکیدن هزارهزاربادکنک، هزارهزارآسمون غرمبه، توسرم خالی میشه ازیادها، پرمیشه از بو.بوی تلخ چمن، بوی تند گل خردل. یکی داد میزنه خالد...خالد.... 
دستاشومیاره بالا حلقه میکنه دور چشماش. دستاش پر از لکه ها وجای تاول شیمیائیه. دوباره اتاق پرازآدم میشه.همه زل زدن به من وخالد
من میگم:
-    اینجا همه به آدم بد نگاه میکنن، اینجا همه بهش بد نگاه می‌کنن، اینجا همه بهش بد نگاه می‌کنین هی میاین فشارخونش رو میگیرین ،فشار خون به چه دردش می خوره، بهش میگین نقاشی کن، حصیربباف،چیزدرستکن. انگارتوکلتون نمیره که اون غواصه،اون مادرزاد غواص بوده، جد در جدش، پدرش پدرش، پدرش، اون هم پدرش. چیکارش دارین ؟
دستام قفل شدن توی بازوی نیروهای حراست.
خالد داد میزنه:
-    ولش کنین. اون پسرِخلیله.... 

انتهای پیام/ 121

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار